گوهر ناب یا .... ؟!
هوالرحمن الرحیم
مدت ها بود , هفته ها بود کار هایم لنگ وسیله ای مانده بود که فراوان در بازار ریخته بود اما آن برند و مارک و جنسی که من می خواستم , نایاب بود فلذا تهیه اش نمی کردم و کار هایم همانطور یک لنگه پا گوشه کناری می ایستادند !
مدت ها بود خیابان های جای جای شهر را زیر پا گذاشته بودم و دانه دانه مغازه های تمام شهر را گشته بودم , اما نبود که نبود که نبود ...
مارک های دیگر , جنس های دیگر و حتی ارزان تر فراوان بود , اما آنی که من می خواستم نبود !
امروز , آخرین جایی که مانده بود را با نا امیدی ِ سرشار ز نور امیدی زیر و رو می کردم , سه مغازه ی کنار هم ...
امروز آن هنگام که زیر پاهام , برگ ها , خش خش کنان آواز آبانی را سر می دادند که مهر از سرش گذشته بود ؛ زیر لب زمزمه ی هر چه بادا باد داشتم ... زیر لب زمزمه داشتم که گر نشد , هرچه بود می خرم ... زیر لب ... همین طور که غرق در دغدغه های ذهنی ام , دست و پا می زدم ؛ با آرامش خاص دویده در ماه گرفتگی ِ میان قاب ِ چادرم ... , با وقار و تمانینه خاصی گام هایی آرام تا داخل مغازه برداشتم ؛ طبق معمول همیشه , سلام بلندی کردم ...
زیر لب " رب ادخلنی مدخل صدق ... " جاری شد ...
صدای آهنگی نامتعارف و بلند از مغازه بیرون زده بود ... ؛ چشمم گرم ویترین مغازه بود , همان برند , همان مارک , همان اندازه و تقریبا همانی که می خواستم ...
چشمم گرم بود و ذهنم نگاه از ویترین نمی کشید تا برگردد به خاطرات صبح , آن هنگام که گوشه ی تقویم نوشته شده بود ؛ شهادت بابای مهربان .. !
مغازه ای که اغلب وسایل مورد نیازم آن هم از بهترین نوع و رنگ و مارک و حتی بهترین ظاهر و جنس داشت و من ...
- بر میگردم !
این بر می گردم از آن بر می گردم هایی نبود که با برف سال های بعد باشد , نه !
پاهایم خسته بودند , میخ شده بودند به زمین همانجا که اینجاست آن در نایاب ! اینجاست این معدن الماس ..
به زور با خودم کشاندمشان ...
دو مغازه ی کناری خبری نبود ...
تمام مدت حرف زدن با فروشنده های دو مغازه ی کناری ؛ تمام مدت راه رفتن , تمام مدت , همه و همه اش فکرم جا مانده بود در همان مغازه ی اول ... !
آوردگاهی بود سهمگین ...
دل و دل ... !
که این دل با خودش درگیر شده بود ..
که همه اش جزوه ها و کار های ناتمام می آمدند برای عرض سلامی در مقابلم و می رفتند ..
که این بار اختیار در دست من نبود ...
پاهایم کشیدند مرا تا همان مغازه ...
هنوز جنس هایی که وارسی کرده بودم روی پیشخوان چشمک می زدند و همانطور بیرون از بسته بندی افتاده بودند و مغازه دار هم هنوز , سرگرم مشتری دیگرش بود !
از همان جنس برداشتم , درست به تعداد ..
کارت را دادم , رمز را گفتم و حالا یادم آمد ...
لبخندی مودبانه و خواهرانه میهمان لب هایم شد , همانطور که خریدم را می گذاشتم در کیفم زبانم گشوده شد که گر هیچ چیز نباشد , نام تو یادگاری ز اوست ! ساجده ... !!
- ببخشید , فقط یه نکته ... ! امروز شهادته ها ...
نگاهش جمع شد , چشمانش خون بار و صورتش چروکید ...
زنگ پیامک به صدا در آمد ؛ حالا دیگر از حساب , مبلغ کسر شده بود ...
سرجایم ایستاده بودم و سرگرم نگاه کردن و وارسی سایر اجناس به قصد خرید بسیار بودم .
متوجه میخ دردناک نگاهش بر تنم بودم ...
اما تلقین اشتباه بودن این فکر بر من غالب شده بود ...
- شهادته که شهادته ! اختیار مغازه ی خودمم ندارم ؟!
نگاهم روی زمین ماند ؛ جنس در دستم را روی پیشخوان همانطور رها کردم ...
بیرون آمدم ...
تا سوار ماشین شوم ...
تا همین الان که حدود پنج و نیم ساعتی از آن پیامک می گذرد ...
تا همین حال در خودم هستم
با خودم درگیرم ...
تا همین حال حتی رغبت نمی کنم بروم سر وقت جنسی که خریدم ...
تا همین حال غمگینم ..
تا همین حال زیپ کیفم بسته مانده و حتی برای پاسخ به زنگ های مکرر گوشی ام , دهان باز نکرده ... !
تا همین حال با او حرف می زنم ...
چرا آن وقتی که باید ؛ سکوت می کنیم ؟!
چرا به او نگفتم اختیار مالم را دارم و نمی خواهم این مبلغ را اینجا خرج کنم ! معامله تمام !؟!
چرا وقتی بیرون مغازه در هجمه ی " به تو چه " های دیگران ماندم , سرم بر زمین خشک ماند ...
چرا ؟!
چرا همانجا خریدم را در نیاوردم تا رها کنم و با آنکه مبلغ را داده بودم , نیامدم بیرون ؟!
چرا ..
چرا ..
چرا ...
چرا حالا نشسته ام و حتی رغبت نمی کنم به نگاه کردنش ..
نگاه کردن همان گوهر نایاب ,
آن هم از مارک و برند مد نظرم ...
آن هم همان چیزی که می خواستم ...
چرا های بی پاسخ در سرم می گذرد ...
حالا تمام وجودم درگیرند ...
گام هایم امتداد خط خیابان را می گیرند تا همین مغازه ی سر خیابان ...
- سلام ؛ یه دونه از اونی که اونجاست می خواستم !
- مارک خاصی ازش مد نظرتون هست ؟!
- نه ؛ فرقی برام نمی کنه !!!
- کدومش رو بدم ؟!
- فرقی نداره !
- جنس خوب ؟! متوسط ؟! بد ؟!
- فرقی نداره !
- رنگ ِ ...
- نه ؛ هیچ فرقی نداره ... !
بهت زده مرا نگاه می کرد و چشم های من خیره مانده بود به یاحسین ( علیه السلام ) گوشه ی تقویمش ...
پول را روی پیشخوان می گذارم ؛
در حالی که زیر لب , بی اختیار واژه ها سرازیر می شوند :
- آن گوهر , همین جنسی است که بهای حسینی اش , برایم فرق می کند ... !
___
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :